به خاطر به روز بودن سایت از ارشیو مطالب یا(آثار تاریخی یک عاشق)استفاده نمایید و بقیه مطالب را بخوانید.
هیچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکیب صورت گرد و رنگ پریدش با ابروهای هلالی و چشمای سیاه یه ترکیب استثنایی بود.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثیر قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شاید اون تموم می شد.
دیگه عادت کرده بودم.
دیدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم یه عادت لذت بخش رو پیدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هیچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شاید یه جور ترس از دست دادنش بود.
شایدم نمی خواستم نقش یه مزاحم رو بازی کنم.
من
به همین تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگین با همون روسری بنفش بی حال و با همون کیف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای همیشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو دیده بود یا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اینکه مبادا اون نیاد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هیچوقت برای هیچ کس همچین احساس پر تشویش و در عین حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نیمکت
آرامش و شاید چیزدیگه ای شبیه
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نیاز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت این هفته ها اون قدر تغییر کردم که شاید خودمم باور نمی کردم.
دیگه رفتنم به ایستگاه مثل همیشه نبود.
مثل دیوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجیبی روحم رو اسیر خودش کرده بود.
دیگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها
و تصور گم کردن یا نیامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به این روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اینو همه به من گوشزد می کردن.
یه روز صبح وسوسه عجیبی به دلم افتاد که اون روز به ایستگاه نرم.
شاید می خواستم با خودم لجبازی کنم و شاید ... نمی دونم.
اون روز صدای تیک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبیده می شد و مدام انگشتام شقیقه های داغمو فشارمی داد.
.دو دقیقه مونده به ساعت هشت
دیوانه وار بدون پوشیدن لباس مناسب و بدون اینکه حتی کیفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بیرون و به سمت ایستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو دیدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ...
درست مثل یک دونده استقامت که در آخرین لحظه از رسیدن به خط پایان جا می مونه
دو زانو روی آسفالت افتادم...
بدون توجه به نگاه های متعجب و خیره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای همیشه اونواز دست دادم
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
با اینکه چیزی در اعماق دلم به من امید می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نیمکت کنار هم می نشینید
و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ...
بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم این احساسدلتنگی عجیب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هیچی برام مهم نبود جز دیدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب این روز نکبت وار توی قفس تنهایی خودم اسیر بشم
تصویری مبهم از پشت خیسی چشمام منو وادار به ایستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نیمکت ایستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقیق که نگاه کردم دیدمش.
انگار تمام راه رو دویده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطیفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظیرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش
روی پیشونیشو گرفته بود و لایه ای شبیه اشک صفحه زلال چشمشو
دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم باید چی بگم که اون صمیمانه و گرم سکوت سنگین بینمونو شکست.
و من چی می تونستم بگم.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خندیدیم.
- مثه اینکه باید پیاده بریم.
و هیچوقت تا اون موقع نمی دونستم پیاده رفتن اینقدر خوب باشه....
(بگو که دوستم داری)
چشمانش پر از اشک بود...به من نگاه کردو گفت:فقط امروز برای مدت زیادی از برم میروی،بگو که دوستت دارم..!
به چشمانش خیره شدم،قطره های اشک را از چشمانش زدودم...وبر لبانش بوسه ای زدم،اما...!
اما نگفتم که دوستش دارم!
روزی که به سوی او رفتم انقدر خوشال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر سینه ام فشرد و گفت:امروز بگو دوستم داری...!
دستهای سفید و بلندش را گرفتم
اما باز نگفتم که دوستش دارم...!
ماه ها گذشت در بستر بیماری افتاد!با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم
به من گفت:بگو که دوستم داری میترسم که دیگه هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم...!
اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم....وقتی که آن روز به بالینش رفتم ، روی صورتش پارچه ای سفید بود........!وحشت زده و حیران شدم....!
باورم نمیشد...،پارچه را کنار زدم!تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم...
فریاد زدم :به خدا دوستت دارم اما............................
گفتمش دل میخری؟ پرسید چند؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود تا به خود باز امدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جا مانده بود
ازم پرسید:به خاطر چی زنده هستی؟
با اينکه دلم دادميزد"به خاطر دله تو"،با يه بغز غمگين بهش گفتم"بخاطر هيچی"
ازش پرسيدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟
در حالي که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که بخاطر هيچ زندست!
ازم پرسيد منو بيشتر دوست داري يا زندگيت رو؟؟!خوب منم راستش روگفتم!گفتم:
زندگيم!
...ازم نپرسيد چرا؛ گريه كرد و رفت
.اما نمي دونست كه اون خودش زندگيمه...!
اگه یکیو دیدی که وقتی داری رد میشی بر میگرده و نگات میکنه،بدون براش مهمی.....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری می افتی با عجله میاد به سمتت بدون براش عزیزی ....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری می خندی بر میگرده و نگات میکنه بدون براش قشنگی.....
اگه یکیو دیدی که وقتی داری گریه میکنی ،بر میگرده و باهات اشک میریزه،بدون دوستت داره....
اما اگه یه وقت یکیو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف میزنی ترکت میکنه،بدون
وقتي که گريه میکنیم میگن بچه است
وقتی که میخندیم میگن ديونه است
وقتي که جدي هستیم میگن مغروره
وقتي که شوخي میکنیم میگن سنگين باش
وقتي که حرف میزنیم میگن پر حرفه
وقتي که ساکت میشیم میگن عاشقه
حالا ام که عاشق شدیم میگن گناهه!!!!!!!!!!!!!!!
دوستت دارم با صداقت...بی نهایت...تاقیامت...
روی قلب کدوم عاشقی نوشته بی وفایی رسم عشقه؟
روی شن های ساحل کدوم دریایی نوشته جدایی عاقبت عشقه؟
چرا همیشه قصه با عشق شروع میشه و با غصه تموم میشه؟
چرا هیچ عاشقی نباید به معشوقش برسه؟
چرا خیلی از عاشقا دروغ میگن؟بی وفا میشن؟میرن و تمام حرفاشون رو زیر پا میذارن؟
چرا خیلی از معشوقا هم باید دروغ بگن؟؟چرا اونا هم باید بی وفا بشن؟
اصلا چرا بی وفایی شده رسم این دور و زمونه؟
اول آشنایی..بعد عشق..بعد خاطرات شیرین..بعد فراموش کردن تمام روزهای خوب..بعد بی وفایی..بعد جدایی..بعد تنهایی و بعد به یاد خاطرات شیرین گذشته افتادن و سوختن و ساختن..
این وسط مقصر کیه؟؟سرنوشت این عاشق و معشوقا به دست کیه؟؟
چرا باید بازی عشق اینجوری تموم بشه؟
چرا وقتی کلمه ی عشق رو میشنوی جز غم جدایی هیچی نباید بیاد سراغت؟
چرا؟چرا همه ی عاشقا تنهان؟چرا؟درد دلشون چیه؟
چرا باید رسم عاشقی این باشه؟؟
ای کاش یه نفر معنی واقعی عشق رو پیدا میکرد و به همه نشون میداد..
ای کاش عشق از این به بعد زیبا میشد..
ای کاش دیگه وقتی کلمه ی عشق رو میشنیدیم به جای غم جدایی خاطرات روزهای خوب و خوش با هم بودن و با هم موندن میومد سراغمون..
ای کاش یه نفر واژه های بی وفایی و جدایی و تنهایی و غم و غصه رو از وجود این کره ی خاکی پاک میکرد..
ای کاش دیگه هیشکی از جدایی حرفی نمیزد..
ای کاش هیچ دلی هیچ وقت ظالم نمیشد..
ای کاش هیچ چشمی هیچ وقت گریوون نمیشد..
ای کاش هیچ عاشقی از معشوقش سیر نمیشد..
ای کاش هیچ دستی از دستی جدا نمیشد..
ای کاش هیچ قلبی از ناراحتی نمیشکست..
ای کاش واژه ی خداحافظ بر روی لب های هیچ عاشق و معشوقی نمینشست..
ای کاش زندگی پر از خوبی و خوشی و عشق و محبت میشد..
ای کاش دنیای نامردی کنار میرفت و به جاش دنیای جوون مردی میومد..
ای کاش دیگه هیشکی تنها نمیموند..
ای کاش دل همه ی آدما پاک و زلال و سبز و بهاری و پر محبت میشد..
ای کاش دنیا دنیایی میشد که بخوای تا همیشه توش بمونی و زندگی کنی نه اینکه آرزوی رفتن و رهایی از اونو داشته باشی..
و ای کاش همه ی این ای کاش ها به حقیقت میپیوست
آخرین حرف دلم : عشق هرگز نمیمیرد مگر
اینکه عاشقان بی وفا باشند . .
یاد گرفتم .........
از این دنیا و آدماش یاد گرفتم .........
یاد گرفتم حتی اگه عاشق شدم به رومم نیارم که اصلا" کسی هست که من عاشقش شدم.........
یاد گرفتم اگر کسی باهام نامهربونی کرد خیلی زود فراموشش کنم....
یاد گرفتم اگر کسی دلمو شکوند، من دل کسی رو نشکونم.........
یاد گرفتم نزارم کسی اشکهامو ببینه.........
یاد گرفتم نزارم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره و بخواد برام دل
بسوزنه.........
یاد گرفتم تو این دنیا به جز خودمو خدام به کسی تکیه نکنم.........
یاد گرفتم راز دلمو به هیچکس نگم بجاش رازدار خوبی باشم.........
یاد گرفتم غرور کسی رو زیر پاهام له نکنم، نزارم کسی غرورمو
بشکونه.........
یاد گرفتم هیچ وقت التماس کسی نکنم جز همونی که بالا سرمه.....
یاد گرفتم که برای رسیدن به هدفم دیگران را بازیچه قرار ندم.........
یاد گرفتم دوستی یک حادثه است و جدایی قانون.........
یاد گرفتم هر گناهی که کردم ولی حرمت دل کسی رو نشکنم.........
یاد گرفتم دنیا برام هرچی رقم زد قبول کنم و دم نزنم.........
یاد گرفتم که همیشه همه ی اینا یادم باشه.........
یاد گرفتم اینا همش درس های دنیاس.........
آره دنیا به آدماش درس میده و بعضی وقتا این دنیا چه پست و زشته
تعداد صفحات : 3